Thursday, February 7, 2008

فصل بارونی بیشه


برف می بارید .....هوای سرد پایتخت اما مرا فریاد می زد ....برای دیدن آن نگاه پر وسوسه....پر خبر ....برای آن کله داغ و پر از حرف ..... برای آن ندای استوار عصا ....برای آن خنده های شیطنت آمیز ....آن کنایه های پر از منظور ....برای آن حواس همیشه جمع .....برای آن رادیوی خسته از فردا ....با آن نجواهای دلشوره آور بی بی سی و اسرائیل .... و آن دستان گرم و مطمئن ....و آن ترافیک لعنتی و رساندن این تن خسته از مهر آباد تا بیمارستان آتیه .... و طی کردن دو تا یکی آن پله های زجر آور ....آسمان ابری است ....دلمان پر از خون...ترس از دست دادن یک تکیه گاه .....یک صدای آشنا ....کسی که می دانی تو را به اندازه تمام لحظه هایی که زیسته است دوست دارد ....با همان یک بوسه ایی که بر پیشانی ات می زد .....با همان واژه های همیشگی .....
الان که برایش می نویسم باور می کنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است ....من آخرین نفر از نسلی هستم که او شاه بیتش بود .....و این آخرین نفر اولین کسی شد که مسئول بیمارستان او را به گوشه ایی برد وگفت پدر بزرگت با تو ...با پسرش ...با دخترانش ....با همسرش و با تمام کسانی که دوستش دارند خداحافظی کرده است .... و حالا او رفته است تخت سینه بهشت زهرا .....قاب عکسی بر دیوار لخت خانه پدری .....با یک کوه خاطره ...با آن لبخند ...و آن کله ایی که همچنان داغ است
....

Saturday, February 2, 2008

انقلاب ...خوب ...بد ...زشت


مثل یک انفجار مهیب بود

همه چیز با شوخی و خنده آغاز شد .... روزهای انقلاب بود و هر کسی از جایی آمده بود و می خواست به جایی برود .... اما همه راهها به رم و یا واتیکان و یا حتی قم ختم نمی شد !....گروهی می خواستند راهی مسکو شوند و گروهی دیگر بلیط قطار را برای رفتن به شیلی رزرو کرده بودند ....و بعضی می خواستند ایران را سراسر فلسطین کنند .... عده ایی قصد داشتند ما را هزار سال جلو ببرند و گروهی قصد داشتند مارا به عقب برگردانند ....روزها به سرعت می گذشت .....خنده ها به سکوت ....سکوت به سئوال ....سئوال به بحث و بحث ها به مجادله می کشید .... میتینگهای خیابانی براه افتاد ..... مساجد پر بود از رفیق مترقی و کافه ها پر شد از مومن مست .... با ورود بچه های ۱۵ ساله خیابانها دچار تب تندی شد .... تب سواستفاده از یک مشت کله داغ و پاک ..... بمب ساعتی به کار افتاد .... انفجاری تمام فضای سیاسی و اجتماعی ایران را فرا گرفت و همه را دچار وحشت مرگ و نفرت و انزجار کرد .....یک نسل زخمی شد ....زخمی ........آرام آرام خودش را به کوچه پس کوچه های تاریخ کشاند .....تلو تلو خوران و غمگین از هوشیاری این مستی بود .....با این تن خسته و کوفته ....و وحشت زده از فردا ....او دیگر نه می توانست حرف بزند ....نه ببیند و نه حتی سئوال کند ....
او دیر فهمیده بود که انقلاب شده است .....